شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دومین مهد کودک شاینا

شاینا جون از اول اسفندماه 1392 مهدش عوض شد. و به مهد آیدین منتقل شد. اونم دلیلش این بود که ما خونه رو عوض کردیم و اون طفلکی هم مجبور شد با یه محیط جدید آشنا بشه... پیشاپپیش سال نو همه دوستان مبارک انشالله سال خوبی داشته باشین برای همه مریضا دعا کنین علی الخصوص دختر خاله شاینا، مشکات جون که 5 ماهشه و در بیمارستان بستریه.... به امید سلامتی همه کوچولوهای نازنین
27 اسفند 1392

شاینا جون با لباس فرم مهدکودک

سلام عزیز دل مامانی... وای نمیدونی اولین روزی که لباس فرم تو پوشیدی چقدر خوشکل شدی... اصلا یک تیپ متفاوت ... واقعاً حس کردم بزرگ شدی نفس مامانی... الهی قربونت برم .... انشالله مراحل بعدی تحصیلیت..   ...
8 آبان 1392

تجربه مهد رفتن بصورت مداوم از سه سال و سه ماهگی

شاینا جونی برای اولین بار که فقط در حدود یک هفته تا 10 روزی مهد رو تجربه کرد... اما این بار یعنی در سن سه سال و سه ماهگی قرار شد بصورت مرتب به مهد بره.... خلاصه که اوایل تیرماه 1392 شاینا رو بردیم مهد سفید برفی ( نزدیک خونمون) دو سه روز اول که شدیداً بی تابی می کرد و می گفت تو نرو اداره پیش من بمون... اما مربیش گفت شما برید کم کم عادت میکنه... یک کم گریه کنه بعدش آروم میشه... خلاصه که این روند یک هفته ای طول کشید تا شاینا جون ی مقداری به مهد عادت کرد.. الان بهتر شده دیگه صبح که میذارمش مهد گریه نمیکنه، فقط با نگاهش اعتراض میکنه... در کل چاره ای نیست... تو اینترنت خوندم بچه ها بهتره از سه سالگی برن مهد تا هم اجتماعی بشن... ...
6 شهريور 1392

اولین ایرانگردی شاینا جون

شاینا خانم عید فطر سال 1392 رو به مشهد مقدس سفر کرد و از آنجا به بجنورد، گرگان، دماوند، ساری، بابلسر، همدان و تهران و آستارا و اردبیل و خلخال نیز سفر کرد این سفر در کنار مامانی و بابایی شاینا و باباجون مشهدی البته تنها بدون مامان جون و خاله عادله بود. خیلی خیلی خوش گذشت جای همه دوستان خالی....  
3 شهريور 1392

سفر طبس و مریض شدن شاینا

عصر پنجشنبه 22 فروردین 92 به همراه خاله های شاینا راهی طبس شدیم شب رسیدیم امامزاده جای همه دوستان خالی... شام که خوردیم قرار شد برای خواب بریم سوئیت هواشناسی که عمو حسن اجاره کرده بود... ساعت 5/1 نیمه شب از صدای هذیان گفتن شاینا بیدار شدم دیدم تب شدید داره... تا ساعت 2 پاشویه کردم گفتم شاید تبش بیاد پایین، اما فایده نداشت. باباشو بیدار کردم و تو شهر غریب در به در دنبال داروخانه شبانه روزی... داروخانه بسته بود و در زدیم مسئولش در رو باز کرد و قطره استامینوفن براش گرفتیم. دیدم بالا آورد بیشتر نگران شدم و باز دنبال بیمارستان که شاینا رو ببریم دکتر... یک دارالشفا تو یکی از خیابوناش پیدا کردیم که ظاهرا باز بود. اما دکتر بیچاره ...
26 فروردين 1392
1