شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 26 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

عشق مامان و بابا

ویرایش وبلاگ

دختر نازم.. مامانی بالاخره بعد از مدتها تونست وبلاگ تو یک کم زیبا کنه. برات کد زیبا سازی وبلاگ و کد خوش آمد گویی وبلاگ گذاشتم. امیدوارم خوشت بیاد....
29 آذر 1390

شاینا جون و لیا جون

شاینا جونم هفته پیش که مشهد بود یک شب رفت خونه عمو مجید(دوست بابایی). اسم دخترش لیا بود. اول که رسیدیم شاینا خواب بود . لیا هم طبقه پایین پیش مامان جونش بود. وقتی شاینا بیدار شد لیا رو هم آوردن. کلی با هم بازی کردن و لذت بردن... شاینا جون خیلی خیلی مهربونه و بچه ها رو دوست داره... فداش بشم.... ...
26 آذر 1390

شاهکار شاینا جون

روز پنجشنبه ٣٠تیرماه ١٣٩٠ بعدازظهر قرار بود بریم خونه دوست مامانی الهام جون. جشن عقدیش بود.  من و شما با هم با ماشین رفتیم. در مغازه پیاده شدم که چیزی بگیریم. وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم. شما دزدگیر رو از دستم گرفتی خواستم ازت بگیرم کلی سروصدا کردی خلاصه تو رو گذاشتم رو صندلی ماشین و در رو بستم بعد خودم رفتم که سوار شم.  یکهو صدای دزدگیر بلند شد وااااااااااااااااااااااااااااای خدا. دستتو گذاشتی رو دزدگیر و در قفل شد...... دنیا رو سرم خراب شد. اصلا نمیدونستم باید چکار کنم. فقط داشتم زیر لب ورد میخوندم که دوباره دستتو بذاری روی دزدگیر و در باز کنی. نگاهی به اطراف انداختم ببینم مردی پیدا نمیشه برام در رو باز کنه که دید...
2 مرداد 1390

دوچرخه سواری در پارک

دیشب برای اولین بار سه چرخه تو بردیم پارک و کلی بازی کردی. خیلی ذوق کرده بودی... نفس مامان وسایل بادی هم رفتی با فاطمه جون خاله . دیشب دیگه پیشرفت کردی و تا بالا رفتی و از اون بالا قل خوردی اومدی. انشاا... سرفرصت کساشو میذارم تو وبلاگت عزززززززززززززززززززززززیزم. ...
11 تير 1390

تاب تاب عباسی

دیشب رفتیم پارک با همه خاله ها و فامیلای شوهر خاله فرشته. خوش گذشت. شما که بابایی شما رو اد صبح ندیده بود ( بخاطر اینکه رفته بود با عمو تقی نوفرست کمک بابا جون) شب که اومد پارک و شما رو دید کلی برات ذوق کرد و تو رو برداشت و رفت فکر کنم یک نیم ساعت بعد آمد. گفت رفتیم با شاینا جون تاب تاب عباسی. اینقده ذوق کرده بود که تو گفتی تاب تاب عباسی    . البته نه بطور واضح ولی بابایی میگه یه چیزایی از تاب تاب عباسی  رو تکرار کرددی وبه همون زبون قشنگ خودت برای خودت شعر میخوندی.... فدای دختر نازم بشه با اون حرف زدنشششش.. ...
31 خرداد 1390

خواب یک فرشته

مامان جان میخواستم یک عکستو برای مسابقه خواب یک فرشته بفرستم. ولی نمیدونم چرا عکس آپلود نمیشه... حالا دیگه شانست اگه امروز تا ظهر تونستم عکستو آپلود کنم که چه بهتر. وگرنه که شرمنده مامانی من.. راستی اون عکسی که بغل بابایی هستی تو بازار رشت و خوابت برده میخواستم بفرستم برای مسابقه.
24 خرداد 1390

قصر بادی

دیشب که رفتیم پارک تو رو بردیم جای وسایل بادی که تو پارک بود. اینقد ناز ذوق کرده بودی که دلم میخواست درسته قورتت بدم. به بچه ها نگاه میکردی و بهشون لبخند میزدی. تا اینکه بابایی تو رو گذاشت تا خودت هم بازی کنی. خودتو قِل میدادی و همش به پشت میخوابیدی باز برمی گشتی. بابایی کلی باهت بازی کرد و غش غش خندیدی. الهی همیشه شاد باشی عزیزززززززززززززززززززززززززم  اولش که یه کوچولو ترسیدی. بعدش کم کم شیر شدی. بابایی به هاشم گفت بیاد و بغلت کنه و از پله های سرسره بادی ببردت بالا. تو بغلش که بودی و داشتی میامدی پایین قیافت خیلی دیدنی بود هم ترس و هم ذوق. وقتی رسیدی پایین دستمو گذاشتم رو قلبت دیدم داره از جا در میاد. دیگه ...
16 خرداد 1390

سه چرخه

بابا جون و مامان جون مشهدی زحمت کشیدن و برای تولدت یک سه چرخه خریدن. بابا جون با خودش آورده بیرجند. تو اینقد ذوق میکنی هر وقت از بیرون میای و وارد خونه میشی به محض اینکه سه چرخه تو می بینی میگی... هان هان قربون اون ذوق کردنت و هان هان گفتنت برم مامانی ی ی ی ی ...
10 خرداد 1390