شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

سردرد و سرگیجه مامان

دیروز اینقدر سردردو سرگیجه داشتم که ٢ ساعت از اداره پاس گرفتم و رفتم خونه تا استراحت کنم. ساعت ٢:٣٠ که بابایی از اداره اومد خونه عزیزجون. رفتیم خونمون. قرار بود بابا با باباجون برن نوفرست. برا همین بابایی تا نهار خورد ساعت٣ بود که رفت دنبال باباجون برن نوفرست. من هم گفتم سفره رو جمع کنم وظرفا رو بشورم و تو رو بخوابونم و خودم هم یک کم استراحت کنم. ولی ... تو نخوابیدی که هیچ، نذاشتی من بخوابم و نذاشتی به کارام برسم همش دنبالم میامدی که منو بغل کن. منم که سرگیجه شدید داشتم نمیتونستم بغلت کنم. خلاصه اینکه تا ساعت ٨ شب که بابایی امد وقتی گفتم شاینا نذاشته من استراحت کنم کلی هم ناراحت شد هم خود بابا و هم باباجونت. گفتن چرا شاینا رو ندادی باباش بی...
26 ارديبهشت 1390

در خواب بابا رو صدا زدن

امروز صبح که میخواستم برم اداره اومدم که حاضرت کنم دیدی خوابی ولی تو خواب داری بابایی تو صدا میزنی. دختر قشنگم نمیدونی چقدر ناز و ملوس بودی وقتی تو خواب بابا رو صدا کردی. اینقد که ذوق زده شدم بدو رفتم و باباتو صدا کنم بیاد ببینه که داری صداش میکنی اما وقتی بابایی اومد دیگه صداش نکردی. ناززززززززززززززززززززززززز گل مامان خیلی خیلی دوست دارم وخیلی خیلی از خدا سپاسگزارم.
25 ارديبهشت 1390

شرکت در مسابقه نی نی وبلاگ

امروز مامانی تصمیم گرفت و در مسابقه نی نی وبلاگ مبنی بر اینگه انگیزه شما از انتخاب اسم نی نی تون چی بوده شرکت کرد. امیدوارم برای همه نی نی وبلاگها جالب بنظر بیاد. دختر قشنگم دوست دااااااااااااااااااااااااااااارم خیلی زیاد بازم خدایاااااااااااااااااااااااااااااا شکرت بابت این هدیه آسمونی
21 ارديبهشت 1390

اشاره کردن با دست

دیشب برای اولین بار انگشت اشاره تو (به سمت تلویزیون که داشت چند تا کبوتر نشون میداد) دراز کردی و با اون انگشت کوچولوی نازت در حال اشاره گفتی طوطو............. نمیدونی من وبابات چقدر لذت می بریم وقتی یک کار جدید ازت سر میزنه. نفس مامانییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
18 ارديبهشت 1390

تشکر

مامانی شما بعد از ٦ ماهگی مهد کودک نرفتی و تو رو بردیم پیش عزیز جون ......... گفتم یک ساله که شدی ببرمت مهد... اما عزیز جون با این که آرتروز داره و سخته براش که شما رو بغل کنه گفت نه بیارینش خودم نگهش میدارم. اینو نوشتم که بدونی عزیزجون خیلی دوست داره و انشاا... بزرگ شدی قدر زحماتشو بدونی. جا داره همینجا از عزیز جون که خیلی خیلی برات زحمت کشیده تشکر کنم. عزیز جون............... من و شاینا جون دستتونو می بوسیم. الهی سایتون بالای سر همه ما باشه. هر چند عزیز دلم شما تا دو ماهگی خونه عزیز جون بودی. آخه از بس کوچولو و موچولو بودی می ترسیدم حمام ببرمت یا بغلت کنم. عزیز جون قنداقت میکرد تا بشه بغلت کرد. یک کم هم دختر نا آرا...
14 ارديبهشت 1390

شیرینی مثل عسل

دختر نازم این روزا اینقدر ماه شدی. اینقد شیرین بازی از خودت درمیاری که آدم دوس داره بخورت...  وقتی از اداره میام در ورودی حال(خونه عزیز جون) واستادی و میگی مامان. جووووووووووووووووووووووووووون مامان. مامان فدات شه. عزیز جون میگه تا آیفن زنگ میخوره برمیگرده به آیفن نگاه می کنه میگه بابا  ... مامان .....الهی قربونت برم مامان گلم که منتظر من و بابایی هستی......... ...
12 ارديبهشت 1390

اولین خرابکاری

دیشب شاینا خانوم در کابینت رو باز کرد و سه تا از نعلبکی هایی رو که من خیلی دوست دارم رو انداخت و شکست. احتمالا از این به بعد زیاد از این اتفاقا بیفته. ...
10 ارديبهشت 1390

پیاده روی

دیشب برای دومین بار شاینا جونو گذاشتیم توی کالسکه و رفتیم پیاده روی.  مسیر: از خونه ما (خیابون غفاری روبروی دانشگاه آزاد) تا خیابون معلم (مغازه عمو سعید دوست بابایی) بعدش رفتیم خونه خاله عادله. بعدش برگشتیم خونه.اما برگشتنی یک کوچولو هوا سرد شده بود(البته برای شما نفس مامانی چون عصر با باباجونت رفته بودی حمام). بابایی گفت بذار از تو کالسکه بردارمش و بغلش کنم که یخ نکنه و سریع بریم خونه . اما مگه تو شیطون بغل بابایی وایستادی همش ورجی ورجه میکردی. بابایی گفت بهتره همون تو کالسکه باشه فقط سریعتر بریم خونه. خلاصه خیلی خوب بود پیاده روی و کلی هم خوش گذشت.
7 ارديبهشت 1390