شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

خوردن سن ایچ برای اولین بار

دیروز عصر رفتیم بیرون. بابایی یک سن ایچ کوچیک گرفت. میخواستم برات بریزم تو شیشه ات تا بخوری. اما مگه تو گذاشتی سن ایچو گرفتی تو دستت و به هیچکی نمیدادی. خلاصه نی سن ایچو برات گذاشتم. اول که اصلا نمیتونستی بخوری. اینقد دلم برات سوخت به بابات میگم نگا طفلکی نمیتونه با نی سن ایچو بخوره .. مجال هم نمیده من براش بریزم تو شیشه که بخوره . اینقد با نی ور رفتی  تا بالاخره دیدیم سن ایچ خالی شد. بهلههههههه جیگر مامان یاد گرفت چه جوری باید با نی چیزی بخوره. اینم حکایت اولین بار با نی چیزی خوردن......... ...
10 خرداد 1390

بینی دخترم خونی شد

الهی مامان فدات شه. دیشب تو آشپزخونه داشتی راه میرفتی. یهو زمین خوردی. اومدم بلندت کردم دیدم از بینیت داره خونه میاد. خیلی ترسیدم. دست و پامو گم کردم . باز خوبه بابایی با آرامش خاطر تو رو بغل کرد وبینی تو شست. ولی من که دیگه اصلا نمیدونم چکارم شده بود. فشارم افتاده بود و احساس ضعف میکردم. تا آخر شب حواس من و بابایی بهت بود که مبادا دوباره زمین بخوری و خدایی نکرده دوباره بینی ت خونی بشه. خدایا خودت مواظب دختر گل من و همه نی نی کوچولوهای دیگه باش. خدایااااااا شکرت ...
8 خرداد 1390

یک روز خوب در کنار بابایی

امروز بابایی اومده دانشگاه. قرار بود من چند تا نمونه سوال امتحانی براش از اینترنت بگیرم. آخه فردا بابایی امتحان داره دعا کن این یکی امتحانشو به سلامتی قبول بشه. الان که این پست رو برات میذارم بابایی کنار میز من تو اداره نشسته. خیلی خوشالم بابایی اومده پیشم. ...
7 خرداد 1390

نوشتن مطلب برای وبلاگت توسط بابایی

دیشب بعد از اینکه از نوفرست برگشتیم بابایی علی رغم دیر وقت بودن و خستگی ، چون خیلی وقت بود به وبت سر نزده بود (آخه بابایی صبح ها که سرکاره و کامپیوتر ندارن. عصر ها هم خسته است و میخواد استراحت کنه یا بعضی وقتا هم کار داره و فرصت نمیکنه برای دختر نازش مطلب بنویسه.). لپ تاپ رو اورد و گفت دیگه امشب میخوام یکسری به وب دختر گلم بزنم.   خلاصه وبلاگ تو باز کرد و برات مطلب گذاشت. دست بابایی درد نکنه. ...
4 خرداد 1390

رفتن به پارک

دیشب با عمو هادی و خاله مریم رفتیم پارک. البته اول قرار بود برن شوکت. اما چون دیر شده بود و شما هم لباس لختی داشتی گفتم شاید سرما بخوری. عمو هادی زحمت کشید وما رو دعوت ساندویچ کرد و رفتیم پارک . بعدش هم من و خاله مریم و شما رفتیم یک کوچولو راه رفتن. شما یک کوچولو راه میرفتی زود خسته میشدی و باید بغلت میکردن. خوش گذشت. ...
2 خرداد 1390

حمام رفتن

همیشه می ترسیدم از حمام بدت بیاد. اما خداروشکر نمیترسی که هیچ حمام رو خیلی هم دوست داری. هر سری برات یک اسباب بازی جدید میذارم تو حمام که برات تکراری نباشه و باهش سرگرم بشی نفس مامانی ...
31 ارديبهشت 1390

کتاب خوندن

دیروز جمعه رفتیم نوفرست. چند تا کتاب اونجا بود مال بچه ها. دخترک ناز من رفت جای کتابا. اینقد کتابا رو ورق زد. وم طالعه کرد که خدا میدونه انقد جالب بود که برای چنددقیقه ای با کتابا سرگرم شده بودی. ومنم داشتم نگات میکردم و لذت میبردم. از صمیم دل برات  دعا کردم انشا... بزرگ شدی تو درس خوندنت موفق باشی. و دانش آموز و دانشجوی خوبی باشی. حتماً همینطوره ...
31 ارديبهشت 1390