شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 27 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

عشق مامان و بابا

شاهکاری دیگر از شاینا خانوم

روز پنج شنبه گذشته 11 آبان ماه 1391 در حالی که ما در مسافرت زاهدان بودیم شاینا خانوم در اقدامی غافلگیر کننده تمامی شیشه شربت آموکسی سیلین خود را به یکباره سر کشید و همه ما رو نگران کرد ... پنج شنبه شب بود و دیر وقت بود ... شهر غریب .... دست عمه فریده و بابایی درد نکنه با دکتر تماس گرفتن و موضوع را توضیح دادن ... در نهایت به توصیه های دکتر عمل کردیم که خدا رو شکر بخیر گذشت...
14 آبان 1391

صندلی بادی

دیروز برای اولین بار بابایی صندلی بادی تو برات باد کرد. خیلی هیجان انگیز بود. ذوق کردنت و خندیدنت. می پریدی بالاش و باز تق میخوردی زمین وکلی می خندیدی...   اما چشمت روز بد نبینه آخرین بار که پریدی رو صندلی بادی. صندلی برگشت و سر دختر گلم خورد به زمین. الهی قربون اون پیشونی بالا اومدت برم من مامانی.... اینم خاطره شیرین وتلخ صندلی بادی... ...
14 تير 1390

دوچرخه سواری به سبک شاینا جون

جدیداً یاد گرفتی میری رو دوچرخه سوار میشی و به حالت ایستاده دسته های دوچرخه تو میگیری. من وبابات اینقدر میترسیم که مبادا تو الان از اون بالا بیفتی. ولی تو با خونسردی تمام برا خودت و ما شعر می خونی البته به زبان خودت. خیلی شیرینه وقتی شعر میخونی و حرف میزنی. قربونت حرف زدنت که نمیدونم مفهومش چیه بشم من ماماااااااااااااااااااااااانی ...
31 خرداد 1390

عواقب بی توجهی به شاینا کوچکولو

ا مروز عصر من (بابایی) داشتم کتاب میخوندم تو هم برا خودت بازی میکردی، بعد از چند لحظه اومدی سراغم، 2 - 3 بار جیغ زدی که نگات کنم من همونجوری به کتاب خوندنم ادامه دادم  و به تو توجه نکردم اما چشمت روز بد نبینه.... یک کتابی دستت بود با همون کتاب زدی به کتابی که دست من بود و کتابم پخش زمین شد و کلی خندیدیم   نویسنده :  بابایی ...
10 خرداد 1390

خاک بازی در حد تیم ملی

دیروز عصر من و شما و بابایی رفتیم نوفرست دیدن باباجون. آخه 2-3 هفته ایه که باباجون از مشهد امده بیرجند و الانم چند روزیه رفتن نوفرست که به کاراشون برسن. وقتی که رسیدیم اونجا تو همش میرفتی جلوی دست و پای بابایی و باباجون. منم که تو آشپزخونه مشغول کارا بودم. بابایی تو رو گذاشت وسط حیاط تو خاکا یک ظرف هم گذاشت جلوت. تو هم تا تونستی خاکبازی کردی و همش خاکا ریختی تو ظرف و باز خالی کردی. خلاصه خوب برا خودت سرگرم شده بودی. آخر سر لباسات خیلی دیدنی شده بود. حیف دوربین نبود ازت عکس بگیرم. ...
3 خرداد 1390

عشق تلفن

راستی مامان جونم برات نگفتم  شما عشق تلفنی. هر وقت تلفن زنگ میخوره شما میای پای تلفن و نمیذاری من صحبت کنم همش گوشی رو از دستم میگیری وسیم تلفن رو تا هر جا میتونی می بری ... خلاصه اسباب بازیت شده تلفن.
31 ارديبهشت 1390

بازی خیلی قشنگ

دیشب برای اولین بار با بازی خیلی ساده و الکی، کلی از کنار تو بودن لذت بردم. بابایی با عمو تقی رفته بود بیرون.من همونجوری که نشسته بودم الکی خودمو به خواب زده بودم و تو دستتو میزدی به کنار میز مبل و صدا میداد من یکهو از جا می پریدم و تو غش غش از ته دل میخندیدی. چند بار این کارو تکرار کردی ومن باز یکهو از جام می پریدم و تو از اینکه منو از خواب بیدارمیکردی غش غش میخندیدی. قربون اون خنده های نازت برم. الهی که همه نی نی ها همیشه شاد باشن و بخندن.
21 ارديبهشت 1390

قایم موشک

جیگر مامان یک بازی که توی یکسال و یکماهگی یاد گرفتی اینه که قایم موشک بازی می کنی. بابات میره یکجایی قایم میشه و شاینای ناز مامانی که الهی مامان فدات شه دنبال بابا میگردی و پیداش میکنی وقتی پیداش میکنی چنان از ته دل میخندی که آدم دوست داره بخوردت.
19 ارديبهشت 1390

یک حرکت جالب

 دیگه شاینا خانم برای خودش  از مبل میری بالا... دیروز دیدم که کنار مبلا واستادی. و همش داری تلاش میکنی بری بالای مبلا  البته موفق هم شدی . یک پاتو گذاشتی بالا و بعدش اون پای دیگه. چون اولین بار بود از مبل رفتی بالا خیلی برام جالب بود.............. الهی قربون شیطونیات برمممممممممم
7 ارديبهشت 1390