سردرد و سرگیجه مامان
دیروز اینقدر سردردو سرگیجه داشتم که ٢ ساعت از اداره پاس گرفتم و رفتم خونه تا استراحت کنم.
ساعت ٢:٣٠ که بابایی از اداره اومد خونه عزیزجون. رفتیم خونمون. قرار بود بابا با باباجون برن نوفرست. برا همین بابایی تا نهار خورد ساعت٣ بود که رفت دنبال باباجون برن نوفرست. من هم گفتم سفره رو جمع کنم وظرفا رو بشورم و تو رو بخوابونم و خودم هم یک کم استراحت کنم. ولی ... تو نخوابیدی که هیچ، نذاشتی من بخوابم و نذاشتی به کارام برسم همش دنبالم میامدی که منو بغل کن. منم که سرگیجه شدید داشتم نمیتونستم بغلت کنم. خلاصه اینکه تا ساعت ٨ شب که بابایی امد وقتی گفتم شاینا نذاشته من استراحت کنم کلی هم ناراحت شد هم خود بابا و هم باباجونت. گفتن چرا شاینا رو ندادی باباش بیاره با خودش نوفرست . آخه مگه دلم میاد ... معلوم نبود کارشون چقدر طول بکشه. هوای گرم....
عیبی نداره مامانی من با همه این احوال دوستتون دارم هم تو و هم بابایی تو