قصر بادی
دیشب که رفتیم پارک تو رو بردیم جای وسایل بادی که تو پارک بود. اینقد ناز ذوق کرده بودی که دلم میخواست درسته قورتت بدم. به بچه ها نگاه میکردی و بهشون لبخند میزدی.
تا اینکه بابایی تو رو گذاشت تا خودت هم بازی کنی. خودتو قِل میدادی و همش به پشت میخوابیدی باز برمی گشتی. بابایی کلی باهت بازی کرد و غش غش خندیدی. الهی همیشه شاد باشی عزیزززززززززززززززززززززززززم
اولش که یه کوچولو ترسیدی. بعدش کم کم شیر شدی. بابایی به هاشم گفت بیاد و بغلت کنه و از پله های سرسره بادی ببردت بالا. تو بغلش که بودی و داشتی میامدی پایین قیافت خیلی دیدنی بود هم ترس و هم ذوق. وقتی رسیدی پایین دستمو گذاشتم رو قلبت دیدم داره از جا در میاد. دیگه گفتم بسه برای این بار...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی