یک شب بد
دیشب بعد از افطار رفتیم خونه مادربزرگ که ازشون خبری بگیریم چون یک غده روی سرشون بوده که عملش کردن. اونجا که رسیدیم یکهو دیدم بالا آوردی. مات ومبهوت موندم. بعد از چند دقیقه ای دوباره بالا آوردی. خیلی نگران شدم. باباییت هم رفته باشگاه تماشای فوتبال جام رمضان. به بابات زنگ زدم گفتم شما بهش چیزی دادی که بهش نساخته؟ گفت:نه.... چطورمگه؟؟؟ گفتم دوبار هست که بالا میاره. دیدم 10 دقیقه نگذشت که باباییت اومد.البته نیمساعتی پیشت بود ولی دوباره رفت باشگاه ... باز خوبه خاله عادله و خاله زهرا بودن وگرنه من که دیگه خیلی دست و پامو گم کرده بودم. شاید ساده بنظر بیاد ولی برای یک مادر اونم برای اولین بار تورو با این وضع دیدن واقعا جای نگرانی داره. خاله عادله گفت بیا بریم خونه ما که تنها نباشی گفتم باشه. توراه که می رفتیم بازم بالا آوردی و خاله جون کنار خیابون وایستاد تا تو حالت بهتر بشه. خونه خاله که رسیدیم بهت یک کم آبلیمو دادم. بالا آوردی. گلاب دادم بالا آوردی.. دیگه گفتم باید ببرمت بیمارستان. اما چون باباییت نبود نبردمت. گفتم تا سحر صبر میکنم اگر بهتر نشدی می برمت بیمارستان... سحر که شد دیدم خدارو شکر بهتری و دیگه بلا نیاوردی.....
الهی مااماان به قربونت بره اینقدر بیحال و رنگت مثل گچ سفید شده بود که .... تو که همیشه برای عباسی جونت درمیرفت کنار پارک وایستادیم گفتم تاب تاب عباسی. هیچ عکس العملی نشون ندادی نفس مامان.
خدایا هیچ نی نی مریض و بیحال نباشه.. الهی آمین